سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حضرت نرجس(علیها السلام) - ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بردبارى پرده‏اى است پوشان ، و خرد شمشیرى است برّان ، پس نقصانهاى خلقت را با بردبارى‏ات بپوشان ، و با خرد خویش هوایت را بمیران . [نهج البلاغه]

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...



جمعه 87/2/13 ساعت: 1:50 عصر
 

       جنگ مسلمانان با رومیان

 

     ملیکه همچنان آرزو می کرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود و از آلودگی دنیاپرستی این خاندان نجات یابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه ی امام حسن عسکری(علیه السلام) برسد.

     بین مسلمانان و رومیان، سالها جنگ بود، گاهی مسلمانان پیروز می شدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عده ای دستگیر می شوند و در گروگان قرار می گیرند و در این جنگهای پی در پی گاهی از مسلمانان اسیر رومیان می شدند و گاهی به عکس، رومیان اسیر مسلمانان می شدند.

    و در آن زمان رسم بود، که یا اسیران را به عنوان غلام و کنیز، می فروختند و یا آنها را با اسیران خود عوض می کردند.

    در یکی از جنگهای سپاه اسلام و سپاه روم عده ای از زنان روم از جمله«ملیکه» به اسارت سپاه اسلام در آمدند، ملیکه برای اینکه کسی او را نشناسد، نام خود را همنام کنیزان یعنی«نرجس» گذاشته بود.

    بشربن سلیمان طبق پیشنهاد امام هادی(علیه السلام) در روز معین به بغداد رفت. صبح زود کنار پل بغداد دید کشتی ها رسیدند و کنیزها را در معرض فروش قرار دادند، در این هنگام کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که امام هادی(علیه السلام) فرموده بود و خریداران اصرار دارند که او را بخرند، ولی مایل نیست کنیز آنها شود.

   بُشر جلو آمد و با اجازه ی فروشنده، نامه ی امام هادی(علیه السلام) را به «نرجس» داد، نرجس تا آن را گشود و خواند، بی اختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد، در حالی که گریه ی شوق گلویش را گرفته بود به صاحبش عمروبن یزید گفت: « مرا به صاحب این نامه بفروش.» و اصرار و تأکید کرد که مرا حتماً به صاحب این نامه بفروش.

    عمروبن یزید گفت: بسیار خوب مانعی ندارد، آنگاه در مورد قیمت او با بشر بن سلیمان صحبت کرد، او به همان مقدار پولی که در همیان بود و امام هادی(ع) فرستاده بود راضی شد. بُشر می گوید: همیان را دادم و کنیز را خریدم و با او از آنجا رفتیم. او همواره نامه را بیرون می آورد و می بوسید و به چشم می کشید، من از روی تعجب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نمی شناسی، چرا این قدر نامه را می بوسی؟ادامه مطلب...

نوشته شده توسط: بارون

پنج شنبه 87/2/12 ساعت: 11:28 عصر
 

 

   پذیرفتن اسلام در عالم خواب

 

     ملیکه می گوید: « از خواب بیدار شدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتی به جدم امپراطور روم نگفتم، تا مبادا به من آسیب برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود می گفتم من در اینجا و امام حسن عسکری(علیه السلام) در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانه ی او راه می یابم، محبت امام حسن عسکری(علیه السلام) سراسر دلم را گرفته بود، تنها به او می اندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشمان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجه ی آنها بی نتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود، تا با معالجه ی آن خوب شوم.

     تا روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آرزویی داری تا آن را برآورم، گفتم آرزویم این اینست که به زندانیان مسلمان که در جنگ، اسیر و دستگیر شده اند، سخت نگیرید، و آنها را از شکنجه معاف دارید تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من باز گرداند و حضرت مسیح(علیه السلام) و مادرش مریم(علیها السلام)، بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند.

     پدرم خواسته ی مرا برآورد، عده ای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد و مجازات و شکنجه ی بعضی را بخشید، بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر می شد، همین موضوع باعث شد پدرم دستور دهد که از زندانیان مسلمان دلجویی بیشتر کنند و آنها را ببخشند و خشنودی آنها را به دست آورند، چهارده شب از این ماجرا گذشت، شب خوابیدم در خواب دیدم فاطمه زهرا(علیها السلام) بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه مریم و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم(علیها السلام) به من گفت که این بانو مادر همسر تو است. بی اختیار به یاد همسرم امام حسن(ع) افتادم و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه(علیها السلام) عرض کردم، از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمی زند، دیگر گریه امان نداد و زار زار گریستم.

     فاطمه(علیها السلام) فرمود: تا تو مسیحی هستی، فرزندم به سراغ تو نمی آید، اگر میخواهی خدا و حضرت مسیح(علیه السلام) از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر، تا چشمت به جمال امام حسن عسکری(ع) روشن شود.

      گفتم: مادر جان، با تمام وجود حاضرم که اسلام را بپذیرم. فرمود؛ بگو:

     « اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد انّ محمداً رسول الله »

      گفتم گواهی می دهم به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد(ص) ، آنگاه فاطمه زهرا(علیها السلام) مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش به تو مژده می دهم که از این به بعد امام حسن عسکری(ع) به دیدار تو خواهد آمد و تو به زیارت او موفق می شوی! از خواب بیدار شدم، بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمد(ص) را به زبان می گفتم، و در انتظار دیدار امام حسن عسکری(علیه السلام) بودم تا شب بعد شد، در همین فکر و اندیشه خوابیدم، در خواب دیدم امام حسن عسکری(ع) به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نیامدی با اینکه دلم غرق در محبت توست!

     فرمود: علت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد، تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند.

     از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را می دیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبودی می رفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم.


نوشته شده توسط: بارون

چهارشنبه 87/2/11 ساعت: 9:39 عصر
 

 

خواب عجیب نرجس (علیها السلام)

 

   گرچه «ملیکه» با آن طینت پاکی که داشت، خواستار ازدواج با چنان افرادی نبود، و آرزوی رفتن به خانه ای که پر از صفا و معنویت و خداپرستی باشد می کرد، اما دو حادثه ای که رخ داد، او را نیز غرق در فکر کرد ، با خود می گفت:«سرنوشت من چه خواهد شد، سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا مرا کمک کن و مرا نجات بده...»

   او همچنان فکر می کرد و اندوهگین بود تا اینکه شب خوابش برد، در عالم خواب دید، جدّش شمعون همراه حضرت مسیح(ع) و عده ای از یاران مخصوص حضرت(ع) وارد کاخ شدند، ناگهان منبری بسیار باشکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد، سپس دید دوازده نفر از افراد بسیار خوش سیما و نورانی و زیبا وارد کاخ شدند،در عالم خواب به ملیکه گفته شد، اینها که وارد شدند، پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)، حضرت علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، امام سجاد(ع)، امام باقر(ع)، امام صادق(ع)، امام کاظم(ع)، امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، امام هادی(ع)، امام حسن عسکری(ع) هستند. ناگهان دید پیامبر اسلام(ص) به حضرت مسیح(علیه السلام) رو کرد و گفت: ما به اینجا آمده ایم تا «ملیکه» را از شمعون، برای فرزندم «حسن عسکری» خواستگاری کنیم.

   حضرت مسیح(ع) به شمعون گفت: به به، سعادت به تو رو کرده، خویشی خود را پیوند بده با خویشی دودمان محمد(ص)، شمعون از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد.

    آنگاه حضرت محمد(ص) به منبر رفت و خطبه ی عقد را خواند و «ملیکه» را به عقد همسری امام حسن عسکری(ع) در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران مسیح(ع) به این عقد گواهی دادند.


نوشته شده توسط: بارون

دوشنبه 87/2/9 ساعت: 11:40 عصر
 

 

  خواستگاری و مجلس عقد حضرت نرجس(علیها السلام)

 

    ملیکا وقتی که به سن ازدواج رسید، جدش امپراطور روم، خواست او را همسر برادرزاده اش کند، با توجه به اینکه کسی نمی توانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید.

    امپراطور از طرف برادر زاده اش، از ملیکه خواستگاری کرد و سپس مجلس عقد بسیار باشکوهی ترتیب داد، در آن مجلس سیصد نفر از برگزیدگان روحانیون و کشیشان مسیحی و هفتصد نفر از افسران و فرماندهان ارتش و چهار هزار نفر از اشراف و معتمدین و ثروتمندان شرکت داشتند.

    مجلس در کاخ باشکوه امپراطور برگزار شد، تخت بزرگی را که با انواع جواهرات، طلا، نقره، یاقوت و عقیق، آراسته شده بود، در جای مخصوص کاخ گذاشتند، برادرزاده ی امپراطور روی آن تخت نشست، تشریفات مراسم عقد فراهم شد،دربانان و خدمتکاران با لباس های مخصوص خدمت هریک در جایگاه خود ایستادند. در اطراف کاخ، قندیل ها و چهل چراغ ها، مجلس را جلوه ی خاصی داده بود، ناقوس نواخته شد، روحانیون برجسته ی مسیحی کنار تخت با عبا و کلاه و قیافه ی مخصوص، شمعدان به دست در دو طرف به صف ایستادند و کتاب مقدس انجیل در دست داشتند، همین که انجیل را گشودند که آیات آن را تلاوت کنند، ناگهان زلزله آمد، کاخ لرزید و هر کسی که روی تخت نشسته بود، بر زمین افتاد، خود امپراطور و برادر زاده اش نیز از تخت بر زمین افتادند، ترس و لرزه حاضران را فرا گرفت، یکی از کشیشان بزرگ به حضور امپراطور آمد و عرض کرد: «این حادثه ی عجیب، نشانه ی بلا و خشم خدا و علامت پایان یافتن آیین مسیحیت است، ما را مرخص فرمایید برویم.» امپراطور اعلام ختم مجلس کرد و همه رفتند، سپس دستور داد آنچه که از تخت، قندیل، چراغ و چیزهای دیگر که در هم ریخته و افتاده بود، همه را به جای خود گذاشتند.

    این بار امپراطور تصمیم گرفت که «ملیکه» را همسر برادرزاده ی دیگرش کند، و با خود گفت شاید این حادثه ی زلزله، برای آن بود که «ملیکه» همسر برادرزاده ی اولی نگردد، بلکه همسر برادرزاده ی دومی شود.

    دستور داد مجلس را در کاخ مثل مجلس سابق آراستند، دربانان و خدمتکاران در جایگاههای مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را نیز در جای خود گذاشتند، روحانیون برجسته ی مسیحی با دست گرفتن شمعدان ها و با لباس های مخصوص در کنار تخت قرار گرفتند، برادرزاده ی دومی بر تخت مخصوص نشست، همین که آغاز مراسم عقد خوانی شروع شد و کشیشان خواستندعقد بخوانند، بار دیگر حادثه ی زلزله، رخ داد و همه ی حاضران پریشان شدند و رنگ ها پرید و مجلس به هم ریخت و تخت ها واژگون شد، امپراطور و برادرزاده ی دومی، از تخت بر زمین افتادند و همه وحشت زده از کاخ بیرون آمدند و به خانه های خود رفتند.

    امپراطور بسیار ناراحت شد، در اندوه و غم و فکر فرو رفت و لحظه ای حادثه ی عجیب را فراموش نمی کرد.


نوشته شده توسط: بارون

یکشنبه 87/2/8 ساعت: 11:54 عصر
 

 

 نرجس(علیها السلام) نوه ی شمعون وصیّ عیسی(علیه السلام)

 

    مادر امام زمان(عج) نامش «ملیکه» بود، او از طرف پدر، دختر «یشوعا» فرزند امپراطور روم شرقی بود، و از طرف مادر، نوه ی «شمعون» لز یاران مخصوص حضرت عیسی(ع) که وصیّ او به شمار می رفت.

     او با اینکه در کاخ می زیست و با خاندان امپراطوری زندگی می کرد، اما آن چنان پاک و با عفت بود که گویی شباهت به این خاندان ندارد، بلکه به مادر و خانواده ی مادری کشیده و زندگیش همچون زندگی شمعون و عیسی و مریم(علیها السلام) از صفا و معنویت و پاکی خاصی برخوردار است.

     از این رو نمی خواست، با خاندان امپراطوری دنیا پرست، زندگی کند، بلکه دوست داشت و هدفش این بود که در یک خانواده ی خداپرست، زندگی نماید، خداوند او را در این هدف کمک کرد و او را به طور عجیب به خواسته و هدفش رسانید.

 


نوشته شده توسط: بارون

شنبه 87/2/7 ساعت: 9:9 عصر
 

 

 حضرت نرجس (علیها السلام) مادر امام زمان(عج)

 

اشاره:

   در جنگهای قدیم رسم بود وقتی که شهری یا روستایی را فتح می کردند، مردان و زنان لشکر دشمن را اسیر می نمودند و آنها را به عنوان برده می آوردند و در بازارها می فروختند.

    مادر امام زمان(عج) بانوی بسیار ارجمند و پاک و با عفت یعنی«نرجس» از دخترانی است که در میان اسیران جنگی، از روم شرقی(حدود ترکیه) به عراق آورده شد، امام هادی (علیه السلام) او را خریداری کرد و سپس او را همسر فرزندش امام حسن عسکری ( امام یازدهم پدر بزرگوار حضرت حجّت امام زمان) نمود، و نتیجه ی این ازدواج یک فرزند نورانی یعنی حضرت امام زمان(عج) بود که در شب نیمه ی شعبان سال 255 هجری در شهر سامراء به دنیا آمد، فرزندی که هم اکنون، جهان به طفیل وجودش برقرار است، و در پشت پرده ی غیبت به سر می برد و روزی خواهد آمد، که همه ی مردم جهان، تحت پرچم رهبری او قرار می گیرند، و سراسر جهان تحت نظارت و رهبریت او پر از عدل و دادو مهر و صفا خواهد شد.


نوشته شده توسط: بارون



 RSS 
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک

:: کل مهمانان گل طه ::
130251

:: مهمانان امروز ::
5

:: مهمانان دیروز ::
2

:: پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

نگاهی بر زندگی حضرت مهدی(عج)
علائم ظهور
مسجد جمکران
امام در آیینه ی شعر
دلنوشته
جلوه های ظهور
حضرت نرجس(علیها السلام)
پاسخ به چند سؤال در رابطه با امام عصر(ع)
جزیره ی خضراء

:: درباره من ::

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
بارون
سعی شده در این وبلاگ‍، مطالبی در رابطه با آقا امام زمان(عج) گنجانده شود. امیدوارم با استفاده از این مطالب، شناختی هرچند اندک درباره ی مولایمان امام زمان(عج) به دست بیاوریم. چون روایت شده که: هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.

:: لوگوی ای گل طه::

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...

:: لینک دوستان من ::

:: لوگوی دوستان من ::






















:: موسیقی وبلاگ ::

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در ای گل طه ::

 

*
*
*
*

این صفحه را صفحه ی خانگی خود کنید


Javascripts



SongCode.blogfa