• وبلاگ : اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي...
  • يادداشت : متن روايت جزيره خضراء
  • نظرات : 4 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    بسيار سودمند بود.

    سلام و خسته نباشيد

    بعد از حدود دو روز بلاخره توانستم وقت كنم و اين پست شما را بخوانم.

    از مطلب شما خوشم اومد و آن را باذكر منبع وبلاگ شما در وبلاگم قرار دادم .

    مطلب زيبا و گيرايي بود كه من را به فكر فرو برد مخصوصا در قسمتي كه امام را 2 بار ديده بود اما خود شخص نمي‏دانست.

    از اينكه اين مطلب را اينجا قرار داديد تا من بنده رو سياه بخوانم و عبرت بگيرم از شما سپاسگذارم .

    قلمتان سبز

    سلام. خيلي ممنون. خيلي دوست داشتم جريان جزيره ي خضرا رو بدونم. فقط يه بار رفتم دنبالش ولي چون كتابش مفصل بود تا يه جا خوندم ولش كردم. اينجا مختصر و مفيد از جريانش با خبر شدم.

    به نظر من اين چيزا چيزي نيست كه ما بتونيم نظر بديم و نقد كنيم. منتظر نقد دقيقش هستم.

    سلام

    از عنايت وتوجه شما ممنونم

    به چشم سعي خواهم كرد

    اهنگ وب عالي بود پيامش دلنشين و پند اموز بود

    تمام روز در آيينه گريه مي کردم / بهار پنجره ام را / به وهم سبز درختان سپرده بود / تنم به پيله ي تنهاييم نمي گنجيد / و بوي تاج کاغذ هايم / فضاي آن قلمرو بي آفتاب را / آلوده کرده بود / نمي توانستم، ديگر نمي توانستم / صداي کوچه، صداي پرنده ها / صداي گم شدن توپ هاي ماهوتي / و هاي و هوي گريزان کودکان / و رقص بادکنک ها / که چون حباب هاي کف صابون / در انتهاي ساقه اي از نخ صعود مي کردند ... == فروغ فرخزاد

    جالبه!

    خدا قوت!

    + ana 

    سلام

    وبلاگ خوبي داري

    سلام عزيزم

    ممنونم كه به وبلاگم اومدي ونظردادي وچون خواستي من هم اومدم

    پست خيلي قشنگي بود ولي يه كمي زياد بودا!!!

    در هر صورت زيبا بود

    راستي بازم پيشم باي

    فعلا خدانگهدار

    متاسفانه از اين دست وبلاگ ها بسيار كم است!!!

    لذت برديم....... (ادامه دهيد)

    سلامبر راوي گل طه

    سلام

    من اين داستان رو قبلا شنيدم

    ولي گفتند چون متواتر نيست نشه قبولش كرد

    حالا بايد نقدش رو هم خوند

    امانت فاطمه

    به يادمان مانده است که يک روز، پدري آسماني رو به امتي سست عنصر فرمود: من مي روم اما دو چيز گرانبها از خود به جا مي گذارم، قرآن و عترتم.
    به يادمان مانده که عترتش يعني فاطمه اش را ميان کوچه ها سيلي زدند و پشت در پهلو شکستند.
    به يادمان مانده است مردمي سنگدل گريستن را هم بر او حرام دانستند و به علي گفتند: فاطمه را بگو يا شب گريه کند يا روز.
    به يادمان مانده است فاطمه گريزان از مردمي خائن به امانت پدر، زير آفتاب گرم روي خاکهاي بيابان زانو مي زد، اشک مي ريخت و با خدا راز و نياز مي کرد.
    به يادمان مانده است که فاطمه واسط? خلقت بود و خدا نخواست شاهد رنجش باشد. پس او را به مهماني خود خواند.
    اما از يادمان رفته است که در اين زمانه دل فرزند فاطمه شکسته تر است.
    از يادمان رفته است که هر چند فرزند او ما را رها نکرد و در حقمان کوتاهي روا نداشت، ما او را فراموش کرديم و در حقش کوتاهي روا داشتيم.
    از يادمان رفته است که او نيز چون مادر، بيابان نشين شده و منتظر است تا ما دست برآريم و آمدنش را از خدا بخواهيم.
    به يادمان مانده است مردم آن روز امانت پيامبر را پهلو شکستند اما از يادمان رفته است که ما امانت فاطمه را هر روز نه پهلو که دل مي شکنيم و نه سيلي که خنجر مي زنيم و نه از دشمنان که از ما گريزان شده.

    سلام.........خوبي؟

    ايولا خيلي خوشم اومد از اين پستتون من كه خودم اين رو نميدونستم

    واسم جالب بود

    موفق باشيد

    فعلا.....